آدامس!

 

وقتی شما با یکی واسه ی مدت طولانی رابطه داری (منظورم فری نیست ی جنس مخالف) ... بعد از جدا شدنتون بدون دعوا و تحقیر و آزار دادن همدیگه 

وقتی چند سال میگذره و به غلط بودن اون رابطه پی میبرید ، پس سعی میکنین خودتون رو قربانی اون رابطه معرفی کنین ؟! شبا گریه میکنید ؟! بعد چندین ماه میبینید فقط دارید دنیا رو به کام خودتون تلخ میکنید و زمان منتظر شما نمیمونه ... گذشته شما مثل آدامس به شما چسبیده ... پس به خودت میگی دیگه کینه ای نمیخوان باشم و همه چیز رو میخوام ببخشم ... اما بازم وقتی تنهایی دور از چشم بقیه وجدانت و قلبت و مغزت به تفاهم نمیرسن و باز غمگین میشی ... اما هر چقدر سخت بعد از بخشیدن انگار مغز شما اون قضیه رو حل شده میدونه و بهت اجازه شاد بودن رو میده ! 

شاد هستی و موقع خندیدن از ته دلت میخندی و موقع خوابیدن چیزی نیست از گذشته قرار نیست یقه ات رو بگیره .

همه چیز خوب پیش میره 

اما یکدفعه 

یکدفعه شخصی رو که سالها پیش باهاش بودی رو میبینی تو اون رو بخشیدی و همه چیز برای تو تموم شده و حل شده هست ... ی زابطه تو گذشته که خوب یا بد تموم شده ... اما رفتار اون جوری هست انگار تو رو ی آویزون **** میبینه ! 

بارها و بارها با خودت فکر میکنی ... پس تصمیم میگیری دیگه خودت رو سبک نکنی جلوش ... اما این رفتار رو مغزت ارور میده و میگه وایسا ! من همه چیز رو بخشیدم ! این رفتار یعنی من نبخشیدم و هنوز یادمه ... ما قول و قرار گذاشتیم فراموش کنیم ... اما اگر تصمیمت اینه ! اوکی شبا که خواستی بخوابی دوباره گذشته رو به روت میارم واسه بررسی بیشتر!! 

نتیجه این میشه تو بیشتر از قبل خودت رو گناهکار میدونی ... واسه ی رابطه نادرست