توضیح رهایی برادر خانواده :

اولین کاراکتر موردعلاقم : چانگ هی

خوب یادمه بار اولی که چانگ هی رو دیدم پیش خودم گفتم هم بازیگرو بد انتخاب کردن ه:م کاراکتر پر از ایراد و نقصه :)))

کاراکتر چانگ هی از اول برام مهم نبود ، یه شخصیت سست عنصر و پرحرف که حتی میشد گفت منفورترین کاراکتر هم بود برام

چانگ هی مدام دنبال مستر گو بود، تلاشی برای ساکت کردن همکارش نمیکرد در نظرم کاملا ساده لوح بود همیشه عمیق ترین دیالوگ ها رو با مضحک ترین و کمدی ترین حالت ممکن میگفت طوری که میگفتم کاش این حرفا رو یه کاراکتر دیگه میگفت :))))

ولی درست وقتی که چانگ هی شغلش رو رها کرد ورق برام برگشت :)))

در نظرم آدمی بود که بادی به هرجهت زندگی میکنه و هدفی نداره و همین که سیر بشه کافیه براش

ولی چانگ هی اتفاقا دغدغه مند بود…

رویای چانگ هی ماشین خریدن بود واتفاقا دلیل حال بدش رو همین نداشتن ماشین میدونست. رسیدن به رویاهاش و تلاش برای بهبود زندگیش از اولویت هاش بود

اینو میشد توی سکانس هایی که به همکارخانمی که داشت و با حرفاش آزارش میداد دید…. وقتی قاطعانه جلوش وایستاد و از خودش دفاع کرد (همونجایی که تو رستوران به شیوه خوردن چانگ هی توهین کرد) …یا وقتی که ماشین مستر گو رو گرفت و حتی برای مدت کوتاهی هم که شده با خوشحالی در اثر رسیدن به آرزوش زندگی کرد …

وقتی گفت دوست نداشتم صرفا ادامه بدم و برای همین شغلمو ترک کردم چقدر درکش کردم … خوب که دقت کنین می بینین کم نیستیم آدمایی که بخاطر میل اطرافیانمون یا برای بیرون نیومدن از ناحیه امنی که برای خودمون ساختیم صرفا ادامه میدیم صرفا ادامه…. در حالی که قلبمون داره عاجزانه فریاد میزنه تو اینجایی ولی علایقت ، حست و حال خوبت اینجا نیست ، تو متعلق به اینجا نیستی :))))

چانگ هی این شجاعت رو داشت که توی سن 30 و اندی سالگی شایدم در شرف 40 سالگی شغل امنش رو رها کنه و به ارامش خودش فکر کنه :))))

این همه ی خوبیای کاراکتر چانگ هی نیست…

وقتی چانگ هی دید مستر گو رفته و پدرش دست تنهاست رفت کمکش

حتی به فکر ازدواج مجدد پدرش هم بود :)

همیشه با دید مثبت به قضایا نگاه میکرد

وقتی بچه ها تصمیم گرفتن از روستاشون برن شهر

چانگ هی رفت سراغ دومین رویاش که داشتن یه سوپر مارکتی بود

خیلیا نوشته بودن چرا چانگ هی حتی افسرده تر از قبل بود

چند علت داشت :

اول اینکه چانگ هی به دوتا از بزرگترین رویاهاش رسیده بود :))

نمیدونم شما هم این حسو تجربه کردین یا نه ولی من خودم بعد از رسیدن به ارزوم همچین حسی داشتم انگار که دیگه چیزی نداشتم که بخاطرش از خواب بیدارشم انگار که انگیزمو از دست داده بودم ( اشاره به وقتی که چانگ هی اول صبح رفت تو تخت خوابید یا چهره سردی که داشت )

دومین علت بالغ شدنش بود … یکی از معایب بالغ شدن یا بزرگ فکر کردن همینه

خود من وقتی پس از گذروندن یه سری مشکلات به بلوغ ذهنی رسیدم غمگین شدم دنیا دیگه برام مثل بچگیام رنگی رنگی و دوست داشتنی نبود …

چانگ هی هم مثل من به یه جور پوچی توام با غم رسیده بود :)

و اما رها شدنش که برای من به جرات زیباترین جنس رهایی بود

چانگ هی عزیز و مهربونم که فرصت شغلیش رو فدای موندن کنار یه بیمار سرطانی کرده بود بالاخره مهره گمشده زندگیش رو پیدا کرد…خودش هم میگفت که نمیدونم چرا سرنوشتم منو درست همون جایی میبره که باید باشم

چانگ هی قشنگم رها شد …. انگار این هدیه همه تلاش هایی بود که انجام داده بود تا انسان شریفی بمونه ( اشاره به وقتی راجع به ترک شغلش با پدرش حرف میزد و گفت نه اونقدری بد بودم که مایه شرمندگیت باشم نه اونقدر خوب که مایه افتخارت باشم )

وقتی چانگ هی رها شد به این فکر کردم که یه وقتایی گمشده زندگی آدم میتونه به همین قشنگی و سادگی باشه شایدم تا حالا از کنارمون رد شده و بی توجه بهش عبور کردیم ولی چانگ هی این فرصتو غنیمت شمرد و از اینکه تو دهه 40 سالگیش یه شغل جدید رو امتحان کنه نترسید :)))))))))))))))))))

دومین رهایی موردعلاقم : مستر گو :)

مسترگوی الکلی خوش خنده بی اعصابمون :)

اگر بگم به دونستن گذشته اش علاقه ای نداشتم دروغه

مستر گو صرفا یه ادم خسته بود :))))) اگه بخوام صادق باشم بعضی وقتا ارزو میکردم جاش باشم ….بشینم رو یه تخت چوبی و تو سکوت شب نوشیدنی بخورم و آسمونو نگاه کنم ….

مستر گو یه ادم بی هدف و اسیر پوچی بود ….با غرق کردن خودش تو الکل میخواست این پوچی رو پنهان شایدم کتمان کنه

ستایش کردن مستر گو از طرف میجو از نظر من بی اثر بود :))) چون مستر گو مجددا وارد تباهی و زندگی قبلیش شد و به کنایه نویسنده اسیر شد ( اشاره به به قفس انداختن سگ های روستا همزمان با رفتن مستر گو به شهر )

نقطه عطف زندگی مستر گو دو جا بود

یکی تغییرات می جونگ در اثر رفتن به شهر

دوم وقتی که بعد از کتک خوردن و زدن تو بار یه لحظه توجه اش به زندگی فلاکت بارش جلب شد

سومیش هم وقتی بود که سکه لبه پرتگاه ایستاد و توی جوب نیوفتاد ( این حرکت رو مردم ژاپن وقتی انجام میدن که برای ادامه رابطه دو به شک باشن و آقای گو نمیدونست اینکه دنبال میجو بره درست هست یا نه پس برای همین یک سکه روی سرپوش جوب انداخت اگر افتاد نمی رفت اگر نمی افتاد میرفت دنبال میجو)

باورش سخته ولی گاهی عوض شدن زندگی ادم تو یه لحظه رقم میخوره وقتی یه آن به خودش میاد و میگه دارم با زندگیم چی میکنم :)

صحبت کردن با می جونگِ تغییر یافته و امیدوار مجابش کرد که با دید مثبت هم میتونه به این زندگی نگاه کنه ( اشاره به سکانسی که می جونگ گفت به ادمای تو ذهنت خوش آمد بگو ) البته مشابه این تغییر رو قبلا هم دیده بودیم وقتی که مستر گو الکلای تو خونه ی روستاییش رو دور انداخت

مستر گویی که کل آدمای دنیا رو مثل کوهی از سکه می دید حالا برای برداشتن همون یه سکه( میجو) خم شد ( تا دنبال میجو بره ... یعنی همه ی آدما تو رندگیش بی اثر بودن و برای مستر گو مهم نبودن )

هم چانگ هی و هم مستر گو دیدشون به بی ارزشی انسان ها و زندگی عوض شد

چانگ هی گفت : من خود اون کوهم

و مستر گو هم سکه رو برداشت :)

به قول خودش به سختی ولی قدم به قدم داره به رهایی نزدیک تر میشه حالا یا با می جونگ یا بی می جونگ

نویسنده این بخش رو در هاله ای از ابهام نگذاشت (برخلاف نظر اغلب بچه ها) …چون نویسنده از همون ابتدای سریال با چیدمان صحنه و نحوه فیلمبرداری بارها فاصله بی مسترگو و می جونگ رو بهمون نشون داده بود

حقیقتا اهمیتی هم نداشت که بهم برسن یا نه چون هدف جفتشون از برقرار کردن این رابطه رسیدن به رهایی بود ( خودشون هم بارها به قطع رابطشون پس از رهایی اشاره کرده بودن )