دفترچه ی رهایی :
ریتم سریال آروم و دلنشینه! خبری از معجزه و اتفاقات عجیب نیست. مثل زندگیهای معمولی. صدای حیرجیرکها و باد، آفتاب و سبزی مزرعهها حس خیلی خوبی داره ...
داستان درباره شخصیت هایی هست که هر کدوم به نوبه خودشون میخوان از دغدقه هاشون به رهایی برسن درباره دختری که تو روستاهای اطراف سئول زندگی میکنه و هر روز صبح با مترو میاد سرکار و عصر برمیگرده روستا خونشون همین روزا آقای عجیبی به نام آقای گو به عنوان شاگرد پدرش در همسایگی شون خونه اجاره میکنه و همین حین ی سری افراد سرکارش کلابی به اسم کلاب رهایی تشکیل میدن و همه اونها میخوان رها بشن از یه پوچی ، ناامیدی ، غم ، تنفر ، تفکر اشتباه و …
و قانون این کلاب این هست :
1 وانمود نکنید خوشحالید
2وانمود نکنید ناراحتید
3 همو دلداری ندید و قضاوت نکنید
4اونمود نکنید رها شدید
( کمی شبیه قانونهای خودمون تو بلاگفا هست! فکر میکنم همینکه بچه ها تو بلاگفا وانمود نمیکنن و اون چیزی رو که واقعا حس میکنن میگن رو دوست داشتنی شون میکنه !)
این دختر تو رابطه عاشقانه اش دچار مشکل شده ، رییسش یک ادم دیوونه هست که همیشه تا دیر وقت نگهش میداره ، کمبود اعتماد به نفس داره افسرده هست و اون بعد احساسی بودنش کامل تو وجودش مرده !
<<<<<<انتقاد و توضیح این سریال از من نیست چون خودمم درک بعضی قسمتهاش برام سخت بود مخصوصا قسمتی که دختر داستان گفت "منو پرستش کن" انتقادات دو قسمتن قسمت اول که میگن اونها عاشق هم شدن و بهم رسیدن قسمت دوم که میگن اونها فقط به تکامل و رهایی هم کمک کردن و بهم نرسیدن >>>>>
میجونگ وقتی به آقای گو پیشنهاد داد باهم حرف بزنن (فقط حرف بزنن عین تراپی قرار نبود دیت برن یا همچین چیزی فقط دختر پیام بده و از روزمرگیش بگه ) این پیام رو برای آقای گو فرستاد :
“منو پرستش کن،جوری که اعتماد به نفس پیدا کنم و خودمو دوست داشته باشم.
عشق کافی نیست
منو پرستش کن.”
دختر داستان اینجا میگه برای امید داشتن به کسی احتیاج دارن که ستایشش کنه و بهش قوت قلب بده برای رو یارویی با سختی های زندگی
شروع رابطه مینجو و گو یه معامله قرار دادی بود که هم رو بپرستن اما مگه میشه با تظاهر به پرستیدن کسی اونو گول زد و درمانش کرد؟ مینجو و گو به خاطر سود خودشون شروع کردن این رو اما وقتی کم کم دل به هم دادن و گو ترسید جا زد از مینجو ترسید چون این دختر اونو عاشق خودش کرده بود و گو اسیر الکل بودن رو به اسیر عشق بودن ترجیح داد و رفت اما عاشق مینجو بودن اعتیادش به الکل رو بیشتر کرد طوری که بعد دو سال بلاخره فهمید راهی فراری از عاشق بودن نداره و تنها راه رهاییش برگشتن پیش میجو ئیه که هنوزم منتظرشه چون با میجو می تونست نفس بکشه بخنده و شوخی کنه بشه یه ادم دوست داشتنی و اون سکه حکم دارو براش داشت که برا اولین بار رویای اینکه می تونه پاک شه رو ببینه و حس کنه تو قلبش جز عشق چیزی نیست و جز اون چیزی رو نمی خواد
مینجو هم مثل گو تمام این مراحل رو رد کرد اونم همیشه اسیر حس خود کم بینی بود داشت اینکه لابد کمبودی داره که ترکش می کنن حتی وقتی ماشین گو رو دید و فهمید پولداره باز ترسید ازاینکه کمتر از گوئه و حتما اونو ترک می کنه اصلا به خاطر اینکه فکر کرد گو از اون خیلی پایین تر اونو انتخابش کرد اما وقتی اون ماشین رو دید باز ترساش شروع شد وقتی گو خواست ترکش کنه خواست ارتباطش رو باهاش حفظ کنه همیشه منتظر برگشت آقای گو بود تا بلاخره خسته شد از منتظر موندن . عوض کردن شماره ش به این معنی نبود که از انتظار دست برداشت به این معنی بود که تصمیم گرفت گو کسی باشه دنبالش بیاد . میجو بلاخره یاد گرفت قدر خودش رو بدونه و اون کسی بشه که گو رو ول کرده نه گو اون رو
میجو تا قبل از معذرتخواهی دوست پسر سابقش هیچوقت نفهمید چی میخواد و چی تو قلبشه حتی از وسعت عشقش به گو هم خبر نداشت همون عشقی که نمیذاشت دو گو نفرین کنه یا حتی ازش عصبانی بشه ، بلکه دعای خیر همیشه براش داشت .
اون معذرت خواهی همون چیزی بود که مینجو بهش نیاز داشت اونو رها کرد و بعد از رهایی تازه فهمید چقدر دوست داشتنیه و الان جز عشق هیچی تو قلبش وجود نداره
چون حقیقت اینه ادم اگه خودش رو دوست نداشته باشه چطور می تونه بفهمه عشق چیه و اونو داره؟ ادما عشق رو وقتی میشناسن که خودشون رو دوست داشته باشن
میجو : من حتی دعوا کردنم برام سخته..چطور توقع داری حقمو ازش بگیرم؟!
_با من ک خوب دعوا میکنی..
+چون تو دوسم داری.ادم جلوی کسی ک دوسش داره میتونه هرکاری-
دختر خطاب به آقای گو : «روزی ۵ دقیقه هم خوشحال باشی کافیه برای ادامه دادن. مثلا در رو برای یه بچه ای باز میکنی و ازت تشکر میکنه و تو ۳ ثانیه خوشحال میشی و این ثانیه ها کم کم اضافه میشن تا بشه ۵ دقیقه…»
یه چیزی که دوس داشتم تو این سریال این بود که می جونگ تا لحظه اخر فاز نصیحت و سرزنش برای گو برنداشت
در عوض با حرفای قشنگی که راجبه خودش میزد ناخوداگاه روی گو تاثیر میزاشت!
مثلا حرفاش راجبه جور کردنه پنج دقیقه حس خوب توی روز!
یا جمله ای که فک میکنم به شدت روی گو تاثیر داشت، اینکه از این به بعد به کسایی که اول صبح میان تو ذهنت همین لبخند و بزن…
شاید همین خصلتش اونو برای گو انقد جذاب کرد…!(:
میجو خطاب به آقای گو :
“منو پرستش کن،جوری که اعتماد به نفس پیدا کنم و خودمو دوست داشته باشم.
عشق کافی نیست
منو پرستش کن.”
میجو به آقای گو:
" این برای تو 
قلبم هیچوقت به خاطر علاقه ام به کسی
به تپش نیفتاده
وقتی واقعا کسیُ دوست دارم
برعکسش اتفاق میفته
تپش قلبم کند تر میشه …
انگار که از یه چیزی خلاص شدم
انگار برای اولین بار ته قلبم احساس آرامش میکنم ..
فکر کنم آدم عجیبیم ! "
” حس میکنم یه جا گیر کردم، اما نمیدونم چطوری میتونم رها بشم…”
” من خیلی خستهام! نمیدونم از کی شروع شد که همه چیز اشتباه پیش بره… اما الان خیلی خستهام. هر رابطهای برام مثل کار کردن میمونه (برام سخته). هر لحظهای که بیدارم برام مثل کار کردن میمونه… “
سکانسی که با میجو رفته بودن بازار و برای میجو دستکش خرید و اون نخی که دستکشارو بهم وصل میکنه رو با دندون کند، بعد با ذوق به میجو نگاه کرد… حتی میجو محو این حالت مستر گو شده بو برای اولین بار بود که دیدم چشمای مستر گو میخنده و پر از شوقه، شوق وصال :)))
وقتی آقای گو از همسایگی شون میره و میجو بیخبر بود همون روزا مادر و برادرش تو بازار خانمی رو دیدن که خانمه ماجرای سگهای روستا رو گفت انگار نصف شب تو قفس افتاده بودن یا همچین چیزی مشخص نشد قضیه سگها چی بود اما خانمه بعدش گفت دخترتون میجو وقتی فهمید کلی گریه کرد و برادرش خیلی تعجب کرد و مادرش خیلی ناراحت شد چون میجو اصلا راحت گریه نمیکرده و ناراحتیشم پنهان میکرد میجونگ بخاطر دلتنگی گو گریه میکرده و زمانش و که گفت یه ماه پیش مادره متوجه شد سر اون قضیه بوده و ناراحت شد (میجو حتی برای دوست پسر قبلیش هم گریه نکرده بود)
میجو برخلاف خواهر و برادرش زودتر به رهایی و آرامش رسید فکر کنم دلیلش این بود آرامش توی وجود خودش میخواست حتی یک جایی گفت من حتی اگه سئول به دنیا میومدم مشکلم حل نمیشد حتی برای حل مشکلاتش چند قدم رفت جلوتر از خونشون پیش آقا گو برخلاف برادرش و خواهرش که فکر میکردن ریشه مشکلات خانواده و روستا و رابطه و….
و این که قسمت آخر سر سفره غذا اشک ریخت این نشون میداد دیگه الکی خودخوری نمیکنه میتونه احساسش نشون بده
هدف کاراکترا رهایی بود حالا هرکدوم به نحوی،میجونگ دست از نفرین برداشت و اون شخص رو بخشید،چانگ هی فهمید چی از زندگیش میخواد،کیجونگ از احساس واقعیش برای مردی که دوستش داشت گفت،آقای گو کاریو که عذابش میدادرها کرد
حس میکنم بعد از پایان این سریال منم به نسبتی از رهایی رسیدم
حرف بزنم
با هم حرف بزنین
نامه بنویسین
با یه عکس از تابلو ” امروز اتفاق خوبی برات میفته” حس دوست داشتنی بودن به هم بدین
این زیباترین نوع علاقه است.
…بعد دیدن اینکه وسط اون همه روزمرگی و خستگی و غم یه شیرقهوه سرد میخوردند یا همون پنجدیقهای که میجونگ برای حس خوب ازش گفت یاد فیلم طعم گیلاس افتادم که آقای باقری گفت:《رفته بودیم برای خودگشی یه توت ما رو نجات داد یه توت.》واقعا زندگی همینه قرار نیست هیچ اتفاق عجیب و خارقالعادهای بیفته همین چیزهای به ظاهر کوچیکه که ما رو نگه داشته و همین ناراحتیها و نگرانیهاس که ما رو به هم پیوند میزنه.
ولی اقای گو و می جونگ خیلی خوش شانسن که همدیگه رو پیدا کردن.
یه نعمت بزرگه که کسی رو پیدا کنی که بتونی بدون ترس از قضاوت باهاش صحبت کنی و خودت رو ابراز کنی بدون هیچ نقش بازی کردنی.
خود خودت باشی پیش اون شخص.
می جونگ و گو وقتی با هم بودن، خود خودشون بودن
آقای گو :