۹۹۴🧁

پیامایی که چند هفته پیش تو تلگرام نوشتم تا اینجا ثبت کنم :
فاصله سنی و اختلاف های این روزهای منو مادرم:
۱-عاه خونه عزیزمون... حالا میتونم ساعت ۹ لامپ رو خاموش کنیم و بخوابیم ... بدون اینکه مهرخ داد بزنه ... چون اینجا دیگه خوابگاه نیست
۲-یکی از دوستام مجرده داخل همسایگی مون خونه گرفته روز اولی که رفتم دیدنش صابخونه اش منو نمیشناخت بار های بعدی صابخونه اش کل طایفه منو میشناخت!
۳-استادم رو به ما این پسرا که میرن هورمون مصرف میکنن تا بازو بیارن اینا همه شون اونجا شون کوچیکه یکی از پسرا : چی؟ مگه میشه ؟ اره بعد از ی مدت بیضه شون اونقدر کوچیک میشه که فقط ی بافت فیبروزی میمونه ...درس درباره فیزیولوژی بود احتمالا
۴-مامانم گفت کار تو داروخونه رو امتحانش کن... ولی من واقعا دیگه دلم نمیخواد هیچ دکتری رییسم باشه همون دندون پزشک قبلی برای هفت پشتم بس ... روانم ارومه
۵-یعنی میشه ی روز فیلمی یا پادکستی رو بدون ترجمه و زیرنویس فارسی گوش کنم؟💔
۶-من تا الان خیلی از دوستان ازدواج کردن ولی هیچ وقت این جهیزیه گرفتن رو نمیدونستم چجوریه ... یعنی نمیدونستم چی رو باید بخری .. . این چند شب که میرم پیش حدیثه و اون داره جهیزیه آماده میکنه .. خوشحالم دارم ی چیزایی یاد میگیرم
۷-
تقریبا یک ماه ! خونه بودم و ده روز آخر رو مامانمم خونه بود دیگه مامانم داشت منو شوهر میداد ... و من این مدت زیاد پیش حدیثه میرفتم چون قراره به سلامتی مزدوج بشه ... ی جای حرفم به مامانم گفتم داداش حدیثه میگه چون نامزدت ۳۲ سالشه از کجا معلوم این از اونا نباشه که زن طلاق دادن یا زن شون فوت شده از کجا معلوم این پسره گذشته ای نداشته باشه ... حدیثه هم گفت داداش عزیزم اون سن اش زیاد نیست خواهرت سن اش زیاده ... همین من این حرف رو زدم که حدیثه میگه سنم بالا رفته مامانم گفت بیا زن مهدی شو !
گفتم مامان ! مهدی سه سال ازم کوچیکتره!
مامانم: خب شناسنامه ات رو کوچیک میکنیم!
من: مامان ! میخوای کلاه سر کی بذاری ! اون خودش میدونه من ازش بزرگترم!
مامانم : اره همینجور باش این حرفا رو بزن تو هیچ وقت پسر اینجوری گیرت نمیاد تو فقط باید اونجوری که اون میخواد رفتار کنی ! این این همه سخته ! زندگی خاله ات درس عبرت برات نیست؟!
*یکی از خاطراتی که از مهدی خیلی برام بولد هست شاید ۱۴ سالش بود اینه ی بار دیدم جلو دستشویی وایساده انگار ترسیده ... گفتم چی شده ؟ گفت داخل سوسکه
گفتم اون کاریت نداره
اما اون هنوز داشت با ترس منو نگاه میکرد
رفتم داخل و دیدم چهار یا پنج تا سوسک بزرگ ی گوشه کز کردن ... کفشم رو گذاشتم روشون و له شون کردم
برای همین وقتی میگن مهدی ... پیش خودم میگم بابا مهدی بچه هست
به تهدید میگه پسری که تو میخوای همه عرق خور و معتادن ( من تا حالا پسری رو به خانوادم معرفی نکردم مامانم الکی میگه پسری که من میخوام همگی دائم المست و معتادن ) و هیچکس تو خونه موافق اینجور پسرا نیست
* این مهدی رو مامانم خیلی وقت بود فراموش کرده بود دوباره یادش اومد 🚶♀️🚶♀️🚶♀️🚶♀️




