۹۴۰🧁
دیشب بخاطر اینکه کتاب جدید رو میخواستیم شروع کنیم برامون تو کلاس جشن گرفتن و کیک اوردن . رییس موسسه (رییس سابق) برامون حرف زد از اینکه قوی بودیم و ادامه دادیم . بهمون لوح تقدیر دادند . ( بیشتر تابستونا کل مدت با چشم گریه سر کلاس بودم ) تنها پسر کلاسمون (که ۱۶ سالشه) گفت من میخوام این لوح تقدیر رو قاب بگیرم ( این پسر از اونایی بود که همیشه کلاسهاش رو میومد و تنها عضو قدیمی کلاس هست)
بعد نمیدونم حرف چی شد یکی از خانما به تیچرمون گفت شما که غذا درست نمیکنید خونه مادرتونید این دستور پخت رو بدید مادرتون تا درست کنن تیچرمون گفت اتفاقن مادرم خونه نبود و این مدت من غذا درست میکردم و از کار و زندگی افتادم گفتیم پس بقیه خواهراتون کجا بودن ؟ گفت اونا هم بودن اما من درست میکردم و دیگه ظهرایی که سرم شلوغ بود بهشون زنگ میزدم میگفتم برا خودتون غذا سفارش بدید ناهار نداریم
* خیلی شب خوبی بود خیلی خوشحالم بالاخره این کتاب رو شروع میکنیم 🧡