۳۵۷🥭

چیزی نیست فقط حرفای دخترونن :
امروز عصر که بیرون بودم حلما و دختر کوچولوش رو دیدم قبلش داشتم اطراف رو نگاه میکردم گوشیم زنگ خورد همینکه برداشتم حلما گفت سلام من ی دختری رو از دور دارم میبینم که روسری سفید سرشه نمیدونم شاید نوناته ! چشمام خوب نمیبینه ! ... خندیدم گفتم خودمم الان میام پیشت ... وقتی نزدیکش شدم رو زمین نشسته بود گفت شاید باور نکنی اما من جون ندارم پاشم
و بعد یکدفعه حرف از این زد که این روزا رفته دکتر پوست و کلی داشت از پروسه درمان میگفت
بهش گفتم میدونی من اصلا متوجه نشدم که ضد آفتاب رنگی زدی!!! ... من اصلا به صورتت دقت نکردم!!! یدفعه گفت تو خیلی با دقت داشتی صورتم رو نگاه میکردی ! حس کردم خیلی تعجب کردیه که ضد آفتاب رنگی زدم سه ساعت دارم خودم رو تخریب میکنم که پوستم اوضاع خوبی نداره در حالی که تو از اول دیدنم هیچی متوجه نشدیه؟!
گفتم خب وقتی داری صحبت میکنی کجا رو نگاه کنم ؟؟ باید صورتت رو نگاه کنم چشاتو نگاه کنم🤷♀️
بعد گفت میدونی الان حدود یک سال هست من با همه میتونم ارتباط برقرار کنم (حلما حدودا ۳۳ سالشه) قبلا فقط با کسایی حرف میزدم که حس میکردم میتونم باهاشون ارتباط بگیرم الان بیشتر آدمای ساختمون رو خودم و دخترم میشناسیم انقدر رفتم پارک دیگه هر کی وارد پارک محله بشه من ی رزومه کامل از خودش و خانوادش و زندگیش دارم :"))) ی همسایه داریم واحد کناریمون اینا همیشه دعوان دعوا هاشون عجیب و باحاله ما اون موقع نمیدونستیم چرا مثل بچه ها دعوا میکنن مثلا یکدفعه ی صدای بلندی میومد میگفت اینو کجا بذارم ؟؟؟ اون یکی میگفت بذارش رو سر من !! ... ی روز شوهرم اومد گفت حلما ! تو پارکینگ همسایه مون !رو دیدم داشت دست خانمش رو میبوسید!!! ... و منم تعجب کردم درسته اینا هر شب دعوا میکنن اما بازم دعوا هر چقدر باشه خب زن و شوهرا دعوا میکنن اما بعد از دعوا دست همو ببوسن؟
خب چند روز بعدش ما فهمیدم اینا پدر و دخترن
درباره عمل زیبایی حرف زدیم ... حرفای حلما : تو صورتت رو عمل کردی بخت و افبالت رو میخوای چجوری عوض کنی ... اصلا تو ازدواج کن یک سال بعدش کسی تو رو نمیشناسه ( بخاطر کار خودت و خونه و بچه داری )
* یک هفته دیگه آزمون استخدامیه و برگشتم ببینم این تستایی که خوندم و بارها خوندمشون چیزی یادمه ؟ چیزی یادم نبود 🥱