تواتاق بودیم ی دختر غریبه اومد گفت مهستی هست ؟ گفتیم نه ! ... دو ساعت بعد باز دختر دیگه ای اومد گفت مهستی هست ؟ مینا با تعجب پرسید چیکارش دارین ؟ گفت میخوام برم مهمونی نمیدونم کدوم لباسم رو بپوشم میخواستم مهستی کمک کنه :/

چند ساعت بعد خود مهستی اومد و سرپرست اومد در اتاق رو زد و گفت مهستی میشه بیای هوا گیری پمپ آب رو انجام بدی ؟ (آب طبقه های بالا نمیره معمولا ) مهستی گفت والا من سر رشته ندارم نمیدونم بعد که سرپرست رفت مینا گفت تو چرا انقدر ******* مالی اینا کین که تو رو میشناسن ؟؟ از صبح چند نفر اومدن دنبالت میگردن !!! مهستی گفت دیروز داشتم برات برنج دم میزدم با این چند نفر آشنا شدم ! والا من نمیدونم چرا فکر میکنن باید تو لباس پوشیدن و ابرو برداشتن باید از من کمک بخوان !

تا اینکه فردا شب یکی از دخترا پیج لباس زیر داشت لباسا رو آورد خوابگاه گفت برای بچه های خوابگاه ارزون میدم ( اما گرون تر از بیرون میداد 👍) مهستی هم وسط نشسته بود لباسا رو بالا میاورد و به هر آشنا ی غریبه میگفت از این کرمیا نمیخوای ؟ از این قرمزا چی ؟؟؟ به آذین گفت میخوای ******************

آذین گفت تو دلت میاد اینو به من بگی ؟؟

باز مهستی همین سوال رو از غریبه دیگه پرسید دختره گفت من از این چیزا نمیپوشم

مینا لباسا رو از دستش کشید گفت میشه انقدر *********** مال نباشی الکی همه رو با خودت دوست نکنی !

.

.

.

چون تخت منو آذین کنار همه و آذین ی جور وسواس داره و کلا خیلی مراقبه ...شب وقتی تو خواب تکون میخورم اون بیدار میشه !! شده تو خواب ترسیدم پاشدم ... آذین هم پاشده

تا اینکه اون روز گفت وقتی تو خواب یدفعه حرکت میکنی من خوابم و با حرکت تو خیلی میترسم و واقعا دلم میخواد اون لحظه که بیدارم کردی ی بلایی سرت بیارم

دیشب تو خواب ترسیدم و یدفعه مشتم رو محکم زدم به تشک و خودم از ترس اینکه آذین بیدار بشه بیدار شدم... و اونم بیدار شده بود -_-