امروز یکی از خانمهای تو کلاس زبان درباره dream گفت شوهرم اکثر اوقات شبا خواب میبینه من دارم بهش خیانت میکنم و بیدار میشه و بعد دنبالم میگرده ببینه واقعا کجام ؟! و با عصبانیت بیدارم میکنه ...

یا بار بعدی گفت و گو درباره راستگو بودن بود ... گفت شب عروسیم وقتی همه منتظر اومدن عروس و داماد بودن وقتی وارد مجلس شدیم مادرم با گریه اومد جلوم و منو گرفت گفت دختر تو چرا انقدر زشت شدی ؟؟ و تا آخر عروسی ناراحت و بی انگیزه رو صندلی نشسته بودم و الان بعد از سالها به مادرم میگم واقعا چی شد که اینجوری کردی ؟ و مادرم گفت آخه تو همیشه خوشگل بودی ولی اون شب خوشگل نبودی

ی بار موضوع درباره مهمونی یا ی همچین چیزی بود و یکی از خانمها گفت ما ی بار دعوت شدیم به یکی از روستاهای شیراز و فضاش ی ساختمون بزرگ که جلوش ی رودخونه رد میشد و نورپردازی گرده بودن و کلی میز بود که پر از چییز میز بود فضا کاملا شبیه استانبول بود و ی سری بودن تو مهمونی که بادیگارد داشتن ... ( ما همه تو کلاس دهنمون باز که مگه این چه مهمونی بوده ؟ استاد زبانمون گفت اوه چه خفن انقدر معروف بودن که بادیگارد داشتن که کسی مزاحمشون نشه!)