میدونید شب خواستگاری من از خونمون فرار کردم ... چون بابام و مادرم میگفتن اینا اومدن خونمون تو میگی بله

من حس خوبی نداشتم ( قربون حس راهنمام برم) ... لابام گفت چطور به اون پسری که اوبی بود گفتی اره و حاضر شدی باهاش بری کافه اما واسه پسرخاله من حتی نمیخوای ی خواستگاری بیان ؟ اونا میان و تو هم بهش میگی میخوامت ... اصلا من به خاطر تو اینا رو چند بار دعوت کردم تو که میخواستی نه بگی چرا گفتی بیان خونمون؟!

گفتم نمیدونم حس خوبی ندارم دلم نمیخواد

صبحش اومدم شهر دانشجویی نونام زنگ زد گفت تو رو خدا این هفته نرو خونه ... جو متشنجه

بعد داداشم زنگ زد گفت تحقیق کردم امنبع هام میگن پسره چند بار خودگشی تو حموم داشته از لحاظ روانی سالم نیست حالا بیشتر تحقیق میکنم ولی منم حس خوبی بهش ندارم ایشالا خواستگارای بعدی