۵۵۹🖤
من چند هفته پیش به اومونی گفتم وقتی داداش سینگل جدا شد و رفت پی آینده خودش ... ما باید چیکار کنیم ؟
اون هیچی نگفت و فقط نگاه کرد ... پیش خودم گفتم باز داره بی توجهی میکنه تا جوابم رو نده پس دوباره گفتم ما باید چیکار کنیم وقتی اون دیگه نباشه ؟
و فقط مادرم عمیق تر نگام کرد
تا روزی که داداش سینگل وسایلش رو جمع کرد و رفت ... مادرم دلش گرفت و گفت بیا بریم بیرون و وقتی تو خیابون بودیم جلو تر از من راه میرفت و معلوم بود گریه میکنه و گفت الان باید چیکار کنیم ؟ میتونیم ادامه بدیم ؟
حالا من بودم که امید میدادم و میگفتم ما قبلاها هم بدتر از اینا رو تحمل کردیم ، اون موقع شرایط خیلی بدتر بود چرا ناامید بشیم .
.
.
.
.
وقتی پشت گوشی براش از دکتر رفتنم میگفتم گفت همه اینا به این خاطره ترسیدی و استرس داری
+ نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۱ ساعت 19:30 توسط Taxian
|