من چند هفته پیش به اومونی گفتم وقتی داداش سینگل جدا شد و رفت پی آینده خودش ... ما باید چیکار کنیم ؟

اون هیچی نگفت و فقط نگاه کرد ... پیش خودم گفتم باز داره بی توجهی میکنه تا جوابم رو نده پس دوباره گفتم ما باید چیکار کنیم وقتی اون دیگه نباشه ؟

و فقط مادرم عمیق تر نگام کرد

تا روزی که داداش سینگل وسایلش رو جمع کرد و رفت ... مادرم دلش گرفت و گفت بیا بریم بیرون و وقتی تو خیابون بودیم جلو تر از من راه میرفت و معلوم بود گریه میکنه و گفت الان باید چیکار کنیم ؟ میتونیم ادامه بدیم ؟

حالا من بودم که امید میدادم و میگفتم ما قبلاها هم بدتر از اینا رو تحمل کردیم ، اون موقع شرایط خیلی بدتر بود چرا ناامید بشیم .

.

.

.

.

وقتی پشت گوشی براش از دکتر رفتنم میگفتم گفت همه اینا به این خاطره ترسیدی و استرس داری