تو کلاس زبان یکی از خانما بود اینجوری که عاشقش میشی یعنی خیلی خوب بود از اونا که به خودت بگی من ی روز باهاش میرم کافه ... به خودم میگفتم من جای دیگه نمیتونم زبان بخونم اینجام چون فقط بخاطر اون

اما

.

.

.

چند بار باهاش حرف زدم تو حیطه کاری . فهمیدم اون فقط داشته مشتری مداری میکرده وقتی تو چشمام نگاه میکرد شمرده شمرده میگفت زبان آموز یعنی مشتری ، مشتری یعنی پول . تو وقتی برنده میشی که ی نفر بگه من اینجام فقط بخاطر تو این مهمه وگرنه اون میتونه بره ی جای دیگه کلاس برداره

حس آدمی رو دارم رفته سر چشمه تشنه برگشته ... چرا من به صدای ته قلبم گوش ندادم ؟