۱-من چجوری باید اشتیاق رو به زندگیم برگردونم ؟
۲- ظاهرا بچه ها (سارا، زینار ، ایران ) رفته بودن بیرون ... ایران رو چه حسابی واسه بار اول ۷ تا کشیده بود !!!!! سارا میگه من هنگ کرده بودم فقط با لبخند گفتم یکم زیاد نشد ؟
و
بار قبل هم همین اتفاق افتاده بود ... ایران واسه اینکه کم نیاره تا تونسته بود تو مهمونی خورده بود و صبح وقتی بیدار شد همه اش خواب بود و میگفت قلبم خیلی میزنه و نمیتونم نفس بکشم و همه اش میگفت میترسم سنگکوب کنم الانم همینطور شده بود
وللش به ما چ !
۳- نمیتونم بخوابم
۴- آذین و من تختمون کنار همه ... و آذین ی جور وسواس داره !
همینکه پتوم ۵ سانت فقط ۵ سانت ... ببینیت فقط پنج سانت از تخت بزنه بیرون ، آذین جیغ میزنه میگه پتوت داره میوفته رو زمین !!!o_O
بار قبل ی دستم به گوشی بود و دست دیگه ام کنار تشک رو گرفته بودم و تکونش میدادم و اونم سرش تو گوشیش بود ، پس قطعا اونم میدید من دارم دستم رو بالا و پایین میکنم لبه تخت ولی میدونین چیکار کرد ؟ چهارتا انگشتم رو گرفت که کامل بکشم پایین !!!o_O
گفتم حواسم هست
گفت دستت پایین بود!
یا بار دیگه اش پام از تخت آویزون بود
آذین از دووور منو دید گفت چشمم روشن !
گفتمش حواسم هست
یا قبلا ی بار سرپرست رو تختش نشست واسه ۲ دقیقه ... وقتی رفت بیرون ... آذین داشت رو تخت الکل میپاشید
این درحالیکه بقیه بچه ها هر کاری کنن اصلا مهم نیست ...
۵- I'm only fool for u ...
۶- امشب فادیا گفت تقریبا ۶ ساله با ی نفر دوسته !
آذین گفت کی رابطه رو نگه میداره ؟
گفت هر دومون
آذین گفت یعنی خیلی بچه بودین!
گفت آره ... ی سال داداشم فهمید و چتمون رو خوند و تقریبا یک سال گوشی نداشتم !
آذین گفت بعد لو رفتنت کات کردین ؟!
گفت نه ... اون واسم نامه میفرستاد
آذین گفت چرا ازدواج نمیکنین ؟
گفت هردومون بچه ایم و اون خیلی ازم بزرگتر نیست و باید سربازی رو تموم کنه
اینو که گفت آذین گفت خدایا ... من وقتی با علی آشنا شدم باید میرفت سربازی و اون سربازی واسش خیلی سخت بود و من کلی پشت گوشی التماسش میکردم دووم بیاره و میگفتم اگه تموم نکنی کار پیدا نمیکنی بابام بهت دختر نمیده . یا بار اول که موهاش رو زده بود بهم گفت آذین خیلی زشت شدم گفتم نه مظلوم شدی
.
..
.
این دخترایی که خوش تعریفن یدفعه میبینی درباره همه چی صحبت میکنن
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱ ساعت 22:37 توسط Taxian
|