قبلا یکی از بچه ها که مدیر پرورشگاه بود میگفت دو تا از بچه ها که ابتدایی هستن واقعا تو درسشون مشکل دارند و ی نفر باید باشه تا تو درسشون پیشرفت کنن موچول پرسید مگه معلم خصوصی یا کارکنای خود پرورشگاه حواسشون نیست ؟ گفت چرا هست ولی بیشتر راحتی بچه ها منظورشون هست و فشار نمیارن که باید درس بخونن و چون بی سرپرست هستن نمیشه زور بالا سرشون باشه و باید ی آدم دلسوز باشه که پیگیر درس این دوتا بچه باشه و خودم باید کارای خودم رو انجام بدم و دیگه وقت نمیکنم به این دوتا برسم و حواسم بهشون باشه

موچول گفت بقیه حواسشون نیست ؟

گفت نه ... بقیه بیخیال هستن ... حتی اگر این دو تا بچه ترک تحصیل کنن هم اهمیت نمیدن

البته این اطلاعاتی که من میگم یواشکی میگفت و خیلی تاکید میکرد نباید کسی بدونه مثلا یکی از بچه ها

رو هم پدر هم مادر ولش کرده بودند و بهزیستی قبولش میکنه که ازش مراقبت کنه اما اون بچه باور نمیکنه و شب فرار میکنه و همچین چیزی و میره خونه و میبینه کسی اونجا نیست

و بعد به مدیرش زنگ میزنن که یکی از بچه ها نیست و خودت رو سریع برسون و این دوستمون که تعریف میکرد میگفت چرا باید ی نفر رو به این دنیا بیارین و اینجور با بچه تون رفتار کنید ؟

بگذریم از دردسرای مرجان

بعد اون موقع گفتم هر وقت وقتم خالی شد یا فرجه شروع شد با مرجان برم و به بچه هایی که ریاضی یا املاشون ضعیف هست کمک کنم ... که اصلا وقتش نشد و فراموش کردم

دیروز مرجان رو دیدم تو آشپزخونه و هی نگاش میکردم میگفتم من ی کاری باهاش داشتم ؟ بعد یادم نمیومد ... و دوباره برمیگشتم و نگاش میکردم میگفتم ولی واقعا میخواستم باهاش ی صحبتی کنم ؟ شایدم نه ... توهم زدم

بعدددددددد تو ماشین که داشتیم برمیگشتیم و پسرک راننده هی زنگ میزد و میگفت بابا مامان دعوام میکنه ... و بعد خانمش زنگ میزد میگفت پسرک میخواد تو بارون بازی کنه ی چیزی بهش بگو

اون موقع یادم اومد قرار بود برم پرورشگاه ی کارایی کنم !

بعد کجا بودم ؟ سر خیابون ... نرسیده به خونه مون :"/

دست مریضاد میگم به مغزم ... خیلی دیر یادم آورد