این داستان رو خانوم بهرامی تعریف کردن و من براتون میزارم ... ای خواهر و برادران کنکوری من ❤🧡😅

 

" و اما داستان زندگی رنا که قول داده بودم براتون تعریف کنم☺️

من سال ۲۰۱۷, وقتی تازه داشتم دانشگاه کیوتو وارد میشدم موقع ثبت نام کلاس ژاپنی، با رنا آشنا شدم. از هیکل خوش قدوبالاش میشد حدس زد ژاپنی نیست، خیلی سریع هم‌صحبت شدیم و از لهجه‌ش حدس زدم آمریکایی باشه. یه دختر غمگین و مضطرب ولی خونگرم. گفت کانادایی- چینیه و بورسیه دولتی ژاپن برای ارشد اقتصاد و بازرگانی گرفته. 

 

همون موقعه ها مدرسه زبان دنبال یه معلم پاره وقت می‌گشت، منم رنا رو معرفی کردم و استخدام شد و دیگه تقریباً هرروز همدیگه رو میدیدیم. گاهی با مهدیه(دخترم ) و رنا، سه تایی وقت میگذروندیم و رنا خیلی راحت درمورد گذشته‌ش صحبت میکرد. من خیلی به هوش بسیار بالا و زرنگیش غبطه میخوردم، اونهم گفت که غمها و غصه های خودشو داره.‌. 

 

گفت تک فرزنده. وقتی بچه بوده، پدرومادرش درحد مرگ از هم نفرت داشتن. بهم گفت«میدونی چه حسی داره هر روز ببینی همسایه ها بخاطر سروصدا و جنگ والدینت پلیس خبر کردن و تو از خجالت جلوی دوستات نتونی سرت رو بلند کنی...؟»

تلخی و زهر این دعواها، تمام کودکی رنا رو نابود میکنه، تا اینکه یه روز صبح وقتی راهنمایی درس میخونده، از خواب که بیدارمیشن میبینن...

میبینن باباهه نیست!!

برای همیشه بیخبر زن و دخترش رو ول میکنه و فرار.. مادرش چندوقتی دنبالش میگرده، وقتی ناامید میشه، شروع میکنه کار و با بدبختی تمام، شکم خودش و دخترشو سیر میکرده. رنا گفت وقتی میخواستم برم دبیرستان، مادرم گفت که مجبورم سرپرستی تورو به یه خانواده ثروتمند بدم تا بتونی درس بخونی.. منم رفتم و به مدیر و معلمها اصرار کردم کمکم کنن تا از مادرم جدا نشم .

چون نمره های عالی داشتم ، رفتن برام از دولت کانادا وام گرفتن تا بتونم کنار مادرم بمونم و درس بخونم. 

وام فقط هزینه تحصیلی بود و برای غذا و لباس، توی یک مک دونالد گاهی تا خود صبح کار میکرده تا دیپلم ریاضیشو گرفت. میگفت تمام راهنمایی و دبیرستان، اکثراً برای صبحانه و نهار و شام، فقط سه لیوان قهوه میخوردیم! 

بلافاصله در بهترین دانشگاه کانادا، رشته نرم افزار کامپیوتر قبول میشه و دوباره با وام دولت درس میخونه و همزمان کار هم میکنه. انقدر کارش توی دانشگاه عالی بوده که وقتی سال سوم، درخواست کار میفرسته کمپانی مایکروسافت، کمتر از بیست و چهارساعت بعد استخدام میشه و قرارداد پنج ساله میبنده. 

دولت کانادا بخش زیادی از حقوقش رو برای بدهی وام برمیداشته، بقیه حقوقش رو هم خرج درمان و زندگی مادرش میکرد. یه روز تصمیم میگیره که برای ادامه تحصیل اقدام کنه. کمپانی مایکروسافت خیلی برای موندن بهش اصرار میکنن. خودم ایمیلهای مایکروسافت رو دیدم. حتی بهش میگن ما بورسیه‌ت میکنیم درس بخون دوباره برگرد، اما رنا قبول نمیکنه. چهارتا کشور اپلای میکنه برای بورسیه ارشد: انگلیس، سوئد، امارات و ژاپن. 

هرچهارتا رو هم با بالاترین نمره قبول میشه!

میاد ژاپن و بازهم بخش زیادی از بورسیه‌ش رو برای بدهی میداده دولت کانادا. همزمان هم مدرسه زبان درس میداد و هم توی فروشگاه لباس شاگردی میکرد هم درس میخوند. یه پسر چینی نخبه تر از خودش رو پیدا میکنه و باهم بانک رو راضی میکنن که توانایی کارو پرداخت قسط دارن، وام مسکن میگیرن و یه آپارتمان خیلی کوچولو بهترین جای کیوتو میخرن.

 بهش گفتم برای چی اینجا آپارتمان خریدی مگه میخوای تا آخر عمر اینجا بمونی؟! 

گفت شماها خونه دارید؟

گفتم آره توی ایران!

گفت همین! اصلا مهم نیست که هرگز تو اون خونه زندگی کنم یا نه، مهم اینه که یه «خونه» داشته باشم! من هرگز هیچ چیز توی دنیا نداشتم! نه خانواده نه وطن نه خونه... دلم میخواد وقتی بچه دار شدم، بهش بگم ما یه خونه داریم توی ژاپن... دختر شما خوشبخت ترین آدم دنیاست! وطن داره، خانواده داره، خونه ای داره که همیشه یه گوشه ذهنش آرامش داره..‌.

 

خلاصه. با اینهمه کار و تلاش و عرضه، بجای دوسال، ارشد رو یکساله با نمره ۱۰۰! تمام کرد و بلافاصله توی توکیو توی یه کمپانی خیلی بزرگ، کار پیدا کرد با ماهی شش هزارو پونصد دلار حقوق!!

خود ژاپنیها نمیتونن چنین کارهایی رو بلافاصله بعد از تحصیل پیدا کنن اما انقدر رزومه رنا فوق العاده‌س که به قول خودش تا بحال کسی بهش نگفته: بعدا با شما تماس میگیریم!!!!

اما رنا همیشه غمگین و مضطربه.

گفت دلم میخواد پدرم رو پیدا کنم.. وقتی کانادا دانشجو بودم، شنیدم که اسپانیاست.. با بدبختی رفتم اسپانیا و پیداش کردم اما تا منو دید زنگ زد به پلیس... از مادرم شنیدم پدر پدرم از دیابت مرده، میترسم پدرم دیابت داشته باشه و الان توی فلاکت باشه.. دلم میخواد پیداش کنم، هزینه درمان و زندگیشو بدم و ازش مراقبت کنم.. من هرکاری میکنم که خانواده داشته باشم. گاهی آرزو میکنم ای کاش خواهر یا برادر داشتم تا انقدر تنها و بی‌کس نباشم..اما سریع میگم خدایا شکرت که یه آدم دیگه به اندازه من بدبختی و بی‌کسی و آوارگی و تحقیر نکشیده‌..

 

 

اونروز دیدم توی فیسبوک این عکسو با موتور گذاشته، پیام دادم گفتم خب مثل اینکه بلاخره قسطهات تموم شد!! گفت نه بابا حالا حالاها ادامه داره، ولی حقوقم بیشتر شده:)

 

امثال رنا اینجا خیلی زیادن. بخصوص اونایی که از غرب اومدن. وقتی باهاشون صحبت میکنم، تو دلم میگم خدایا شکرت که زندگی راحتی داشتم، کودکی «امن و سالمی» داشتم، اما همزمان، وقتی عمر رفته خودم رو با اونا مقایسه میکنم، خجالت میکشم. اینکه بدون رنج و سختی، چکار کردم؟! اینکه همه‌مون فکر میکنیم «نخبه ایم»! پس اینا چی هستن که با اینهمه زندگی نکبت بار، همیشه ده قدم از بقیه جلوترن...

 

 

دیشب بهش پیام دادم گفتم دوست دارم درموردش توی کانالم بنویسم، خیلی هم استقبال کرد😊😊 "