امروز داداش سینگل از اداره برگشت یدفعه کنارم نشست با ی حالت متفکری به پتوم نگاه میکرد o_O و ی دستش رو پیشونیش بود 

گفت امروز تو اداره "دختر چادری" دیدم ... بهش گفتم ازدواج کردی؟

همینکه این حرف رو که از داداش سینگل شنیدم ی لحظه پیش خودم گفتم این داداش من عقلش کجاست ؟! آخه این چه سوالیه ؟ از بس به اون اداره رفته و اومده همه اسمش رو میدونن اگر دختره با کیفش میزد تو سر و صورتش ! یا داد میزد ... نمیگفتن آقا خجالت بکش چرا مزاحم ناموس مردم  میشی؟؟ این میخواست چیکار کنه ؟... تو همین فکرا بودم که بالاخره ادامه حرفش رو گفت :

-میدونی دختره بهم چی گفت ؟؟؟ 

+ نه !

- گفت مگه دیوونه ام !