۴۶۶⚘
ی داستان ترسناک🥲
یکی از بچه ها گفت قبل از اینکه بیای ی دختری تو اتاق بود خیلی عجیب غریب بود و با همه فرق داشت
گفتم چجوری ؟!
گفت مثلا ی شب بچه ها سر درد شدید داشت و اون گفت میتونم خوبش کنم ! و اون دختر بعد دو روز اون شب راحت خوابید
یکی دیگه هم گفت آره ... از چیزایی حرف میزد که واقعا تعجب میکردی به من گفت چرا اون انگشترت که نگین بنفش داره رو نمیپوشی ؟ گفتم من همچین انگشتری ندارم ! گفت چرا تو کمد تو وسایل بدلیجاتت هست ... دست ادم خوبی بوده بهتره اونو بپوشی ....
یا بار دیگه به ی نفر دیگه گفته بود داخل اون ظرف صورتیت اب بذار دختره گفته بود تنها ظرف صورتی خونمون همینه من آوردمش خوابگاه ! گفت نه منظورم با یکی دیگه هست که بزرگتره ...
یا وقتی که ی نفر جدید واسه ی مدت کوتاه اومد تو اتاق جو اتاق خیلی سنگین بود و کسی با کسی حرف نمیزد خیلی یهویی همه ساکت شده بودن فکر کن ۶ نفر تو ی اتاق تو طول روز هیچ حرفی با هم نزنن !!... که بعد از چند روز اون دختر به تازه وارد اتاق گفت تو با خودت دعا آوردی تو اتاق ؟!
تازه وارد گفت نه ... اونم گفت آوردی اینجا داری دروغ میگی و تازه وارد بعد از کلی من من کردن گفت من ی دعایی دارم اما همراهم نیست و اون گفت که دعات خیلی سنگینه از این اتاق ببرش بیرون "اگر میخوای به خواسته ات برسی "
البته اون قسمت اخرش رو دروغ گفت ... بعدها گفت فقط گفتم ببره بیرون تا دیگه چیزی همراهش نباشه😹😹😹
بچه ها میگن واقعا از چیزایی خبر داشت که ما اون چیزا رو فراموش کرده بودیم