دو هفته هست دیگه دنبال کار و ارایشگاه نیستم ... چون خسته شدم و هر جایی سر زدم به بن بست رسیدم انقدر که حتی مدلها رو هم قبول نمیکنم

مرجان هم اتاقیم بهم گفت واقعا دنبال کار باش ، رهاش نکن ...

ولی من واقعا خسته ام از نه شنیدن

فعلا تو خوابگاه دارم از پولای خرج ضروری خونه (کارت پول اصلی) استفاده میکنم

اصلا امید ندارم به درامد برسم

یعنی آرشیو امسال خرداد و تیر بدترین روزام بودن ... قشنگ داشتم از استرس سکته خالص رو میزدم هر روز داشتم حساب میکردم چجوری باید پول کمتر مصرف کنم بخاطر غذا و آموزش سالن و تهیه وسایل و پیدا کردن مغازه و پول خوابگاه ... از اول شهر تا آخر شهر پیاده میومدم بعد میگفتن چرا انقدر دیوونه ای تو این گرما میگفتم از پیاده روی خوشم میاد البته بلدم نبودم اسنپ بگیرم و میدونستم اگر بگیرم کل پولم باید بدم بهش

تو این حین نه شنیدن زیاد ، بفهمی سرت کلاه گذاشتن ، از خانواده تهمت بشنوی ، بازدهی یادگیری ناچیز زبانت تو رو نگران کنه

.

.

انگار دنیا کمر همت بسته منو میون جریانش از بین ببره و به هلاکت برسونه

پ.ن: واسه همین ادرس و اسم وبلاگم رو عوض کردم و هنوز تصمیم ندارم برگردم به اون ادرس