ی شب تو شهر دانشجویی داشتیم با فاطی دنبال کتاب میگشتیم و چون فاطی میخواد وزن کم کنه پس کل مسیر برگشت که سه ساعت میشد رو پیاده برگشتیم و تو راه برگشت یدفعه دوتا خانم تو رنج ۵۰ تا ۶۰ و ی پسر ۱۵ ساله رو دیدم که جلو ما بودن و پشت شون به ما بود ... یک لحظه تو ذهنم اومد عه چقدر این خانمه شبیه زن عموم هست ! ممد چقد بزرگ شده ! ولی اگر این زن عمو و پسرش هست خانم دومی کی هست ؟! اصلا اینا رو وللش اگر آشنا هستند باید همین الان ازشون دور بشم ... اما تا خواستم دست فاطی رو بگیرم بگم برگرد ... ی دفعه ممد برگشت و باتعجب منو نگاه کرد و وقتی ممد ایستاد ، مادرش سرش رو برگردوند و اون هم ما رو دید !

و این درحالی بود که من دست فاطمه رو گرفته بودم ، فاطمه هم گیج ، داشت با گوشی حرف میزد و بهم میگفت جانم چی شده ؟ گفتمش هیچی سلام

پ.ن: هر جای این شهر پا بذارم ی آشنایی هست ، باز اون روز پسر همسایه و خانمش سوار بر ماشین سوت زنان میرفتن و منم کنار خیابون وایساده بودم گرماااااااا ، هوا شرجی ... قشنگ حس میکردی داری بخار اب نفس میکشی ، بعد اینا فقط منو نگاه میکردند و تعجب میکردند عه دختر همسایه اینجاست ...