ی دختر خاله دارم ۹ یا ۱۰ سالش هست ! اوه ‌.... خیلی سرکشه ، آدم پیر میشه دو دقیقه کنارش وایسه ، از قضا این دختر خاله رو دادن دست من که برای دو ساعت ببرمش بیرون ... خیلی بد بود ، حس میکردم دارم پیر میشم چون اصلا حرف گوش نمیکرد همون لحظه حلما رو دیدم و منم هی به دختر حاله میگفتم ازم دور نشو ، گم میشی ! اما این تخم ج* بهم پوزخند میزد ... حاما که وضعیت رو دید گفت دیبا . بشین .

نگاه دختر خاله کردم ببینم میخواد چیکار کنه ... که دیدم گفت چشم ! و نشست .

برگام !

گفتم پس چرا حرف من رو گوش نمیده !

حلما گفت تو چشماش نگاه کن و محکم بهش بگو