فادیا سرم داشت و ما بچه های اتاق همگی بالا سرش بودیم ، به فادیا نونتم رو معرفی کردم و فادیا گفت ما هم رو میشناسیم ، دبیرستان کنار درخت دور از بقیه مینشستی و همیشه تنها بودی همیشه

موقع رفتن نونام گفت حرفهای دوستت منو یاد گذشته تلخم انداخت

گفتم اینکه بخوای تنها باشی ( تک پر؟! باشی ) اشکال نداره

گفت اونا ( همکلاسیام ) منو اذیت میکردن

گفتم قلدری میکردن ؟ بایکوت میشدی؟

گفت اره

پ.ن: قسمت عظیمی از وجودم ناراحته حس مادری رو دارم که بعد چند سال تازه فهمیده بچه اش چی کشیده

خودم اون موقع چی کار میکردم ؟ من تو ی شهر دیگه که شاید ماهی دو بار میدیدمش و اونقدر هر کدوم گرفتار بودیم که هیچ وقت از مشکلات حرف نمیزدیم