اینکه بخوای به ی سری چیزها آگاه بشی در واقع آگاه شدن هم یک روزیه مثلا به مرحله برسی هاله بدن رو ببینی بدونی ی نفر جلوت دروغ میگه همه پیشرفت در مسیر به عکس العمل شما بستگی داره و به اینکه تسبیح بگیری تو دست ذکر بگی بستگی نداره مثلا به مرحله ای میرسی میبینیوقتی مردم دروغ میگن دود از دهانشون خارج میشه و هاله بدنشون چجوری میشه و بچه ات وقتی جلوت دروغ میگه عکس العمل تو چیه ؟ عصبی میشی ؟ به روش میاری ؟ همینکه انرژی ها رو نشناسی و عصبی بشی فرشته ها در اون رحمت رو روت یبندن یا تو همون مرحله میمونی و دیگه چیزی بیشتری درک نمیکنه یا همون چیزی رو که هم درک میکنی دیگه متوجه نمیشی ... مثلا میری عیادت مریضی و حالش خوب نیست و میبینی گوی معنوی وسط سینه اش هیچ نوری نداره یا خیلی ضعیفه یا از هاله بدنش حدس میزنی تا چند روز دیگه فوت میشه به خودش و خانواده اش میگی میمیره و ناامیدش میکنی یا باور داری خدا مرده رو هم زنده میکنهو میگی توکل کنید به خدا ؟ دوستت دوتا خواستگار داره کلی التماست میکنه که بحث زندگیشه و حداقل بهش بگی کدوم از این دوتا پسر بهتری هستن ... اگر تو زندگی دوستت دخالت کنی این میشه کار همون دعا نویسا و فرشته ها نمیذارن دیگه چیزی متوجه بشی یا خواستگاری داری و میدونی گذشته اش چجوری بوده به همه درباره گذشته اون پسر میگی یا خلاصه میگی نه ؟ یا آدمی کنارت میشینه که همه میگن آدم پاک و خوبیه اما تو که کنارش میشینی و قرینش رو میبینی میبینی اونقدرا هم خوب نیست الان چیکار میکنی ؟ میشینی همه جا تعریف خودت رو میدی و میگی من ی چیزایی از ماورا میدونم و میگم این ادم فلان کار رو کرده اصلا ادم خوبی نیست و با ابروی مردم بازی میکنی ... آدم بدی باشه به شما چه مربوطه که همه جا درباره اش حرف میزنی ؟

+ این منو یاد خودم میندازه ی آقایی اومد خواستگاری من مادرم انقدر خوشحال شده بود که دیگه این هم محله ای هست شغل ثابت داره خواهر زاده دوستشه ... من گفتم نه ولی چون مادرم هر دفعه میگه پفک این آخرین خواستگار توعه بعد از این هیشکی نمیاد خواستگاریت-_- نشستم کل چیزایی که درباره اون پسرک میدونستم رو براش باز کردم (البته وقتی خاله اش بهم زنگ زد گفتم این افتخار بسیار بزرگیه که پسر شما اومده خواستگاری من ، خیلی ازتون ممنونم که پسرتون منو انتخاب کرده اما من قصد ازدواج ندارم😶 ) خلاصه مادرم راضی شد ولی هفته پیش بهم گفت پفک تو به من گفتی پسره عصبیه و احترام حالیش نیست اما اون تو موقعیتی بود که طرفش هم ادم حسابی نبود دختری رو دوست داشت که خواهر دختره با رلش از خونه فرار کرده بود و به دختره گفته بود من تو رو دوست دارم اما از خانواده ات خوشم نمیاد (و خانواده ما که از این حاشیه ها و فرار کردن با دوست پسر رو نداره پس این آقا به تو بی احترامی نمیکرد اگر باهاش ازدواج میکردی چون دور از جون خواهر تو که همچین بی ابرویی بازی نکرده )... خلاصه قیافه مادرم اینجوری بود که سرم کلاه گذاشتی و ازدواج نکردی 😶😐