۳۹۳🥭
![]()
بریم ادامه داستان :
بار دوم که پسرک ۱۶ ساله دوستش رو فرستاد من اشتباه کردم گفتم رییسم چیزی نباید بدونه ... چون فکر میکردم ریسم مثل مامانم میگه همیشه مقصر دخترا هستن مخصوصا اگه اون دختر پفک باشه .. ای بدبخت پفک :(
یکی از کارکنان اونجا که خواهر زاده صاحب سفره خونه میشد گفت ی بار ی اتفاقی برام افتاد صاحب اینجا یعنی داییم نیما طرف منو گرفت پس اینجوری فکر نکن
دیشب که دوستش اومد گفت ببخشید برای پیام دادن ... گفتم ببینید اگه اون شب گفتم نیما چیزی ندونه بخاطر اینکه پاتوق شما اینجاست هر شب میاین و من نمیخوام باعث بشم نتونید دیگه بیاید اما اگه قراره اصرار کنید مجبور میشم به نیما بگم
همینکه گفتم به رییسم میگم ترسید 👀
پسرک علشق هم که همیشه تا پاسی از شب می نشست قهر کرد و ساعت ده و نیم پا شدن رفتن .
من اینطوری بودم : تو که عاشقم بودی :))) از من خوشت میومد :))) ... اینهمه عاشقم عاشقم همینکه اسم ی بزرگتر رو آوردم فرار کردی بی معرفت ! :))))))
ناموسا بچه بود اخه وقتی از یکی خوشت میاد باید خودت بری بهش بگی یا دوستای اکیپت رو بسیج کنی تا بهش بگن !
نگاه کارت بانکیش کردم باباش رو شناختم:)))) همسایه مادربزرگم اینا بودن :))))
* واقعا چیزی که میخواست دور به نظر میرسید🚶♀️🚶♀️🚶♀️