به حول قوه الهی دیگه داره شماره ۴۰۰ تموم میشه ، واقعا خسته ام شده بود از گل لاله 

ادامه داستان

داخل بعضی فیلم ها دیدین ی خانمی روی سن داستان تعریف میکنه و خیلی خوب ادای شخصیتها رو درمیارن و همه میخ شدن گوش میدن ؟؟ مادربزرگ منم داستان تعریف کردنش همینجوریه ... جوری تعریف میکنه انگار واقعا اونجا بوده واقعا اتفاق افتاده و دیده !

 

ی بار مادربزرگم خواست ارشادمون کنه که هر جایی رفتیم باید دست مادرمون یا گوشه لباسش رو بگیریم تا گم نشیم 

پس داستان جدیدی رو گفت اینکه اون قدیم راهزنا ادم میدزدین و کنار چشمه همه رو تیکه پاره میکردن و بوی خون میومد 

ارشاد مادر بزرگ خیلی اثر بخش بود و وقتی رفتیم امام زاده چادر سیاه مادرم رو نشون کردم ی دقیقه بعد دیدم همه خانوما چادرشون مشکیه!😭🌚

 

 

 

راستی امروز مادربزرگ رو دیدم ، به مادرم گفت تو همیشه به بچه هات میوه داغ میدی ؟! مادرمم گفت آره اونم گفت بدبخت بچه هات چی میکشن😹😹😹😹😹 ی لحظه حس کردم بحث بین  خودم و مادرم هست😭😭🤣🤣🤣