۲۱۶🐈⬛
داشتم به حلما داستان رو تعرف میکردم اینکه :
"B وقتی تو کشور خودش بود با شوهرش آشنا میشه و B خودش میگه شوهرم عشق اولم بود و همه چیز خوب بود اما بعد ازدواج ، همسرش از سیگار به *روتال اعتیاد پیدا میکنه و توهمی میشه و مشکلات دیگه ... این بین که از زندگی کردن نا امید شده و فقط روزاش میگذرن با ی پسر بوکسور آشنا میشه و از اون پسر میخواد که B رو از این زندگی فلاکت بار نجات بده و... "
تا اینجا رو گفتم که حلما گفت بسه بسه ادامه نده ، من اصلا از این مثلثای عشقی خوشم نمیاد چون خیانت داخلش هست ...درسته مثلا اولش با عشق ازدواج میکنی اما ازدواجت تو زرد از آب در میاد ، بعد میبینی چه مورد های خوبی بود که میتونستی انتخاب کنی تا زندگی بهتری میداشتی ، اما الان که شوهرت این آدمه و معتاد شده نباید بهونه آورد و خیانتت رو توجیح کنی
پ.ن: حیف حیف نمیشه ی چیزای رو گفت و نوشت ... مثلا B میگفت اعتیاد به
یعنیا اگه ادامه این رو خوندید کامنت چرت پرت بهم دادید من نمیشینم نگاهتون کنم
اعتیاد به *روتال خودش ی سری مشکلات رو داره ، از اون طرف همسرم هر دفعه خودش بهم تزریق میکرد(قسمت خیلی خیلی بدش اون توهم کردنش بود )
مثلا ی جاش B از همسرش فرار کرده بود و بعد چند روز برمیگرده خونه اما کسی خونه نبود . همیشه B ی *فنگ رو زیر تخت نگه میداشت تا وقتی شوهرش توهمی میشه و چیزی یادش نیست و میخواد شلیک کنه اونم بتونه از خودش دفاع کنه .نصف شب وقتی هوا طوفانی بوده B و پیش پسر دیگه از خواب پا میشه و میبینه شوهرش برگشته و B همون لحظه *فنگ رو از زیر تخت برمیداره و پسر رو تهدید میکنه . پسر هم فکر میکنه اون تو خواب و بیداریه و نمیتونه شلیک کنه اما B کاملا بیدار بوده ، موقع فشردن گلنگدن دیدش تار میشه و شلیک میکنه اما خوشبختانه گ*وله به پنجره میخوره . با صدای *لوله انگار تازه به خودش میاد و میبینه شوهرش نیست و گریه میکنه و معذرت میخواد .
یعنی انقدر ترسناک ... که ممکنه ی نفر رو *کشی و یادت نیاد و چه غلطی کردی