۴۵۲⚘
۱- قبلا ی وبلاگی رو به این دلیل دنبال میکردم چون دلم میخواست شبیه صاحب اون وب باشم ! جایگاهی که داره ؟!
اما الان واقعا نمیتونم نوشته هاش رو بخونم ، به جای اینکه تشویقم کنه یا انگیزه بده انگار ی جوری هست انگار بعد خوندن پست به خودت بگی بین ما دو تا خیلی فرق هست ؟ یا اون بخواد بگه ما در حد هم نیستیم؟ یا تو پایینتری؟!
اصلا هر چی هست دیگه انگیزه نمیگیرم
۲- نونا خونه بود گفت یادته چند سال پیش از کنکور آزمایشی برگشته بودی دراز کشیده بودی کلی گریه میکردی واسه جوابش میگفتی قبول نمیشم ، من هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره (دیگه منی که تو هیچ سکانس فیلمی عواطفم رو بروز نمیدادم واسه آینده ام و ی کنکور آزمایشی ی عصر تا شب گریه کرده بودم ) ...
بعد گفت اون شب که لیوان رو کابینت خود به خود تکون خورد و فقط تو دیدی و من رو ترسوندی هم یادم نمیره 🤣🤣🤣🤣😱
۳- از آیه پرسیدم یادته قبلا مورچه ها بهمون حمله کرده بودن ؟ گفت نه ... به نونا گفتم بچگیمون رفتیم چشمه مورچه ها بهمون حمله کردن و راستی راستی داشتن پوست بدنمون رو میخوردن ، من بعد اون وقتی مورچه میبینم اصلا حس خوبی ازش نمیگیرم این درحالیکه که آیه هیچی یادش نیست !!
۴- قرار شد خونه همسایه به عنوان نگهبان ؟! بخوابم ... نگاه فرش کردم تا پر مورچه هست ، تا دختر کوچیکه راه رفته و خورده و ریخته و ننیجه شده این همه مورچه و خواهر بزرگه هم اصلا توجهی به مورچه ها نداشت ، گفتم پناه بر خدا !!! چجوری امشب اینجا بخوابم ؟