نونام گفت جدیدا ی پسر هیزی بهمون اضافه شده و مثلا بیمار خانم باشه الکی الکی میره کنارشون وایمیسته و باهاشون حرف میزنه که ارتباط برقرار کنه و بتونه بیشتر باهاشون حرف بزنه ، ی بار ی خانمی رو آوردن حالش بد بود مسموم شده بود بعد این هی میرفت بالا سر خانمه بهش گفت باید وایسی ... من داشتم رد میشدم خانمه خیلی حالش بد بود گفت ببخشید من حالم خیلی بده نمیشه دراز بکشم ؟ آخه اون آقا گفت وایسم ... منم گفت معلومه باید دراز بکشین

تا اینکه گذشت و یک شب که باز من با این آقای جدید همکار بودم ساعت ۱ تا ۳ و نیم شب من باید میرفتم میخوابیدم و تنها کسایی که بودن این آقاهه و دو تا خانم بودن ... که یکی از اون پرستارهای خانم اصلا روابط اجتماعیش خوب نیست و رو صندلی میشینه و روش رو میکنه سمت دیوار ! و یکی دیگه از این خانما حامله هست ... ساعت ۳ صبح ی بیمار دختر اومد که باید براش نوار قلب گرفت تا این پسره برداشته گفته بیا خودم برات نوار قلب میگیرم ...

من با تعجب گفتم واقعا گرفت ؟؟؟!

گفت آره گرفت

همه چیز آروم بود تا اینکه ساعت ۶ صبح دختره اومد بیمارستان قسمت حفاظت ازش شکایت کرد

یکی از خانمای پرستار بخش دیگه صبح منو دید و با خنده گفت شنیدی دیشب چه اتفاقی افتاده تو قسمت شما ؟ کل بیمارستان دارن درباره اش حرف میزنن !

آروین رییس مون منو دید گفت تو دقیقا دیشب کدوم گوری بودی که گذاشتی ی پسر نوار قلب دختری رو بگیره !

گفتم بخدا من خواب بودم چه میدونستم میخواد همچین چیزی اتفاق بیوفته ...

تا دختره رفته پیش حفاظت گفته در اتاق رو بسته من ترسیدم ، بهم گفت لباست رو بزن بالا و ده تا چیز دیگه هم اضافه اش کرده ... دیگه کلا اون پرستار رو انداختنش بیرون ولی آبرومون رفت